داشتم از خیابان کریمخان به شمال میدان ولیعصر میرفتم که سوار تاکسیهای ونک شوم که مردی به من یک قرآن کوچک هدیه داد، من قبول کردم و این هدیه خیلی برایم خوشایدن آمد. یاد مادربزرگم افتادم که میگفت قرآن نگهدارت باشد. در همین حال احوال متوجه شدم آن مرد عنوان کرد که ۵ هزار تومان قیمت هدیه است!
من که بین مقدسات و خاطرات مادربزرگم گیرافتاده بودم با کمی مکث مبلغ را پرداخت کردم و سپس سوار تاکسی شدم.
حال که به بخش ششم کتاب «هنر شفاف اندیشیدن» رسیدم. متوجه شدم که آن روز دچار رابطه متقابل شدم.
قبلا خیلی متوجه نبودم که خیلی از کارهای تحمیلی که گاهی من درگیر آن میشوم به خاطر همین مساله است.
کم کم با تقویت قدرت نه گفتن توانستم تا حدودی این مشکلات رو حل کنم